2-11-1394، 04:10 عصر
انسان، شاید یک موضوعِ خیلی کهنهای باشد و در وهله اول این طور به نظر برسد که یک موضوعِ بسیار بدیهی را مطرح کردهایم، در صورتی که درعلم انسان، در میان سراسرِ علومِ همه پدیدههایی که در علومِ انسانی مطرح است، مجهولترین مساله، انسان است! وقتی تعریفهای مختلف را از زمان ارسطو تا الان درباره ی انسان میشنویم و میخوانیم، میبینیم حتی علم امروز ـ که بشر این همه پیشرفتهای خارقالعاده در رشتههای مختلف علمی کرده است ـ هر پدیدهای را در عالَم بهتر از انسان میتواند تعریف کند. زیرا به قول اَلکسیس کارل: "انسان تاکنون همواره به بیرون میپرداخته، و همواره درجستجوی سر در آوردن از عالَم و از اشیاء و از پدیدههای مادی بوده و هرگز متوجه این نشده که قبل از شناختن عالَم بیرون، درون را باید شناخت".
بالاخص در سه قرن اخیر، به نسبت علومِ سابق، به میزانی که علوم تَرقی کرده و به میزانی که انسان خودآگاهی و معرفت دقیق و درست نسبت به اشیاء و طبیعت پیدا کرده، ولی به قول جان دیویی: "امروز انسان کمتر از سابق انسان را میشناسد زیرا بیشتر از سابق اندیشه و کوششعلمی خود را مَصروف عالَم بیرون کرده". زیرا فلسفه، مذهب و علومِ قدیم، شعارِشان این بود (گر چه نمیگویم به این شعار همه فلاسفه و علماء رسیدند، شاید نه فلاسفه رسیدند و نه علماء) که معنی زندگی و هدف عالَم و خصوصیات انسان و رسالت انسان را در این عالَم تعیین کنند، بشناسند. این شعارِعلم و فلسفه در قدیم است.
اما در سه قرن اخیر، فرانسیس بیکن شعاری را انتخاب کرد که تاکنون علم هنوز آن شعار را حفظ کرده، و آن اینست که: "علومِ سابق و فلسفههای سابق همه هدفشان این بود تا انسان فقط معرفتش زیاد بشود و آگاهی بیشتر نسبت به حقایق عالَم پیدا بکند، اما علم امروز باید این هدف را از خودش دور کند، و این رسالت را از دوشش بیندازد و رسالتی دیگر بگیرد ـ چنان که گرفت ـ و رسالت دیگرِ علم عبارت است از توانایی". فرانسیس بیکن اعلام کرد که "تنها علمی، علم است و موردِ قبول و تنها فلسفهای، فلسفه است و موردِ قبول که منجر به قدرت انسان در زندگی بشود". و چنان که الان میبینیم علم در این سرعت و پیشرفت شدیدی که در زندگی کرده است، فقط به قدرتمند شدن انسان کمک کرده و مقصود از قدرتمند شدن انسان هم اینست که او را بر طبیعت مسلط کرده و مقصود از تسلط بر طبیعت هم اینست که طبیعت برای زندگی روزمرهاش و برای برخورداریهای غَریزی او از مادیات و از نَعمات مادی که در روی این خاک هست بیشتر مُستَعِد بشود.
این کوشش موجب شده که همه رشتههای فلسفی و همه رشتههای علمی در سه قرن اخیر، مُنجر به قدرتمندتر کردن انسان بشود، یعنی مُنجر به صنعت بشود. بنابراین هدف فلسفهها و علومِ سابق، معرفت انسان بود به عالَم، اما هدف علم امروز منجر شدن علم و کوششهای علمی به صنعت است! برای اینکه صنعت تنها وسیلهای است که علم را تبدیل به قدرت انسان در زندگی میکند.
در قدیم هر کس که دانشمندتر بود، آگاهتر و خودآگاهتر بود؛ اما بیکن میگوید این ارزش ندارد. "هر کس که دانشمندتر است یعنی اینکه مقتدرتراست، یعنی مسلحتر است، یعنی فقط سرمایهدارتر و ثروتمندتر است". از این جهت در قدیم ـ مثلاً ـ آتن دانشمندتر بود اما رُم قویتر بود. امروز دانش، تنها و تنها، هدفش مُقتدر کردن انسان در زندگی و در روی خاک است. این قدرت، این شعار، گر چه یک شعارِ مقدس است، زیرا یکی از خدمات علم باید برخوردار کردن هر چه بیشترِ انسان از مواهب مادی باشد، اما انحصارِ علم در چنین رسالتی، خیانتی به علم و خیانتی به انسان بود؛ چنان که امروزعواقب چنین حصری برای علم و برای اندیشه انسانی کاملاً پدیدار شده. زیرا رسالت بالاتر و مقدستر از مُقتدر شدن انسان در زندگی ـ که علم باید آن رسالت را به دوش بکشد ـ خوبتر شدن انسان در زندگی است و علم تنها ـ چنان که بیکن میگوید ـ به قدرتمندتر کردن انسان در زندگی و در طبیعت کمک میکند و هرگز، برای "چگونه انسان خوبتر بشود"، هیچ چارهای نیندیشید و برای همین هم هست که "انسان امروز از هر موقعی و هر دورهای در تاریخ مقتدرتر است بر طبیعت، اما از همه دورههای تاریخ که انسان تمدن و فرهنگ داشته ضعیفتر است بر خودش"، "از همه دورههای تاریخ، انسان آشناتر است نسبت بر طبیعت، و از همه دورههای تاریخ، ناآگاهتر و نادانتر است نسبت به خودش". چنانکه یک حکیم قدیم را اگر میگفتیم زندگی چیست؟ اگر میگفتیم انسان چیست؟ و اگر میگفتیم عالم عَبَث است یا عَبَث نیست؟ لااقل پاسخی داشت و لااقل رسالت خودش را در پاسخ گفتن به این مسائل اساسی که انسان همواره دنبالش بوده و باید حل بشود و باید علم حل بکند، احساس میکرد. اما امروز از یک عالِم اگر یک چنین چیزی بپرسیم میگوید، "اینها مسائلی است که هیچ وقت ما به آن نخواهیم رسید و هیچ وقت حل نخواهد شد و اینها را باید مُعَطل گذاشت و به آن نیندیشید و تنها هدف من و رسالت من اینست که چگونه پدیدهای را یا رابطه بین پدیدهها را کشف کنم، استخدام کنم، تبدیل به صنعت کنم و آن را تولید کنم وانسان را برخوردارتر کنم از کالا". بنابراین، هدف همه کوششهای معنوی ـ فکری انسان، تبدیل شدن به صنعت است، و هدف صنعت تولید است و مصرف، یعنی همه کوششهای عَمیق و مقدس معنوی و عقلی و منطقی انسان خلاصه شده است در مصرف هر چه متنوعتر و هر چه بیشتر. اینست که تمدن امروز یک تمدن مصرفی است؛ اصالت مصرف شاخصه تمدن امروز است. در هر شکل از حکومتها و در هر شکلی از اشکال اجتماعی که در کشورهای متمدن دنیا حساب کنیم، در این مشترکند که، "اصالت مصرف، مکتبشان و مذهب علمیشان است!" و این مسالهای است که هیچ کس شکی در آن ندارد. این مساله، انسان امروز را کاسته، انسان امروز را کوچک کرده و انسان امروز را مُقتدر کرده، اما بد کرده! در صورتی که قبل از اینکه انسان مقتدر شود، باید خوب میشد.
دو تا اصطلاح است که من ناچارم برای بیان مطللبم این دو کلمه را معنی کنم (به آن معنای خاصی که استعمال میکنم) که غالباً اینها مُترادف استعمال میشود در صورتی که مترادف نیست: یکی "خدمت" به انسان است و یکی "اصلاح" انسان است. این دو تا، دو تا معنی است، دو تا مَقوله است: گاهی ما به یک فرد یا یک اجتماع خدمت میکنیم، مثلاً اینکه یک شهر را آسفالت میکنیم؛ مثلاً اینکه به یک انسانی صد تومان یا هزار تومان پول میدهیم، یک خانه برایش میخریم و در اختیارش میگذاریم؛ این خدمت کردن به جامعه و خدمت کردن به یک فرد است، اما این اصلاح نیست. گاه، این خدمت ـ بدون اصلاح ـ ممکن است مُنجر به یک خیانت بشود: اگر من قبل از اینکه یک انسان را اصلاحش بکنم، به او خدمت بکنم، در این خدمت به انحراف بیشتری کمک کردهام. بنابراین قبل از خدمت به انسان باید درصددِ اصلاح انسان باشیم. و علم تنها به انسان خدمت میکند و هیچ گونه رسالتی را برای رهبری و خوبتر شدن و اصلاح انسان تعهد نمیکند. کدام علم، امروز در دنیا هست که اصلاح اخلاقی انسان را تعهد بکند؟ کدام رشته علمی است که تعقیب آن رشته علمی، انسان متعالی بسازد؟ هیچ رشتهای. همه رشتهها انسان خودآگاه و آگاه بر طبیعت میسازد، برای مقتدر شدن. بنابراین، علم، تنها "خدمت" به انسان میکند در صورتی که رسالت مقدستر علم و فوریتر و مقدمترِ علم، اصلاح انسان است و شناختن انسان. زیرا خانه برای فرد ساختن ـ هر چه خانه زیبا باشد و خوب باشد و لوکس باشد ـ قبل از اینکه آن شخص را که در این خانه میخواهد زندگی کند بشناسیم که چه تیپ است، برای چه میخواهد اینجا زندگی کند، چه جور میخواهد زندگی کند، چه حساسیتهایی دارد، و چه جور آدمی هست، بی معنا است. و ما متأسفانه قبل از شناختن انسان و قبل از اینکه هیچ معنایی برای زندگی و برای انسان تصور کرده باشیم، به ساختن تمدن و ساختن شکل زندگی لوکس و مقتدر و نیرومند و شگفت پرداختیم. اینست که گاه ممکن است که تمدن ما از این هم شگفتتر و عظیمتر بشود، اما این تمدن چون بر اساس شناختن زندگی انسان و رسالت انسان و معنای انسان در حین زندگی مبتنی نیست، با همه عظمتش، با همه شگفتی و با همه اهمیتش ممکن است انسان را در آن مَسخ کند! من گفتم "ممکن است" اما متفکری که در چنین ساختمانی امروز زندگی میکند، نمیگوید "مَسخ نشده است" و "ممکن است مَسخ بشود"، میگوید "مَسخ شده است".
قهرمانان نویسندگان، هنرمندان و مُجسمه سازان مدرن را اگر نگاه کنیم، همه قهرمانان آنهامَسخند و اینها تصادفی نیست! این را ما که از دور تازه تمدن اروپا را میشناسیم، نمیتوانیم قضاوت کنیم؛ از کسانی که خودشان در این تمدن و در این علم زندگی میکنند باید بپرسیم که تو چگونه خود را مییابی؟ و انسان در چنین راه و روشی چه جور انسانی است؟
مجسمه رتردام، مجسمه انسان امروز است! انسان پس از جنگ و انسان مدرن را نشان میدهد که مقتدر شده ـ آن طور که بیکن گفت ـ و چنان اقتدار پیدا کرده که صلابت یک سنگ را یافته، اما در عین حال دارد فرو میریزد و هر آن احتمال اینکه متلاشی بشود هست.
کتاب آقای سارتر به نامِ «استفراغ» ـ که یکی از مشهورترین آثارِ قرن بیستم است ـ زندگی انسان امروز را در آنجا نشان میدهد، اسم این «استفراغ» است.
قهرمان ژان ایزوله که سمبل انسان امروز است یک شاهزادهای است غَرق طلا و شکوه و جلال، اما از دردی مینالد که درمان ندارد. خودش، ژان ایزوله، در تفسیرِ این قهرمان میگوید: این قهرمان "فرانسه" است؛ فرانسه است که سراپا طلا، سراپا قدرت و تمدن و سراپا زَر (یعنی همه مَواهب زندگی؛ یعنی همان آرزوی فرانسیس بیکن در علم، عملی شده و تحقق پیدا کرده) میباشد، اما از دردی مینالد که درمان ندارد! ژان ایزوله میگوید این شاهزاده، فرانسه است؛ اما امروز، "همه تمدنها" است، "انسان متمدن" است.
قهرمان دیگر مال الیوت است و او خیلی خوشمزهتر انسان امروز را، انسان مقتدرِ امروز را، معرفی میکند: «ترزیا» ـ قهرمان رُمان الیوت ـ یکی از الهههای یونان قدیم است؛ این الهه خنثی است یعنی هم زن است و هم مَرد؛ این قهرمان، انسان امروز است که مقتدر شده، دو برابرِ انسان دیروز شده! اما این چه جور دو برابری است؟ مثل یک خنثی؛ خنثایی است که دو برابرِ انسان معمولی است، دو برابرِ انسان گذشته است، اما یک جور دو برابر شدن است که عقیم است و ضعیفتر است و از لحاظ انسانی پایینتر از انسان گذشته است که نصف این بود! چرا همه این کارها شده؟ چرا تمدن؟ و چرا علم؟ و چرا این نبوغی که به این قدرت و شگفتی شکفت، انسانی این جوری ساخت؟ مجسمه رتردام ساخت؟ چرا زندگی با این جلال، با این قدرت، و با این برخورداری "استفراغ" شد؟ چرا این تمدن بزرگ "بیماری"ای دارد که به قول کامو "طاعون" است؟ و چرا انسانی که دو برابرِ انسان گذشته شده خنثی است؟ چرا؟ به خاطرِ اینکه به نظرِ من قبل از هر کاری، علم باید انسان را میشناخت و زندگی انسان را معنی میکرد، و بعد متناسب با نیازِ انسان و متناسب با رسالتی که انسان در زندگی اینجاییاش دارد، دست به تمدن و دست به کشفیات و اختراعات و صنعت میزد. اما انسان را هیچ نشناخته و هیچ معنایی برای زندگی انسان روی زمین نداده، همواره دارد ساختمان میسازد بدون اینکه بشناسد این کسی که آن جا ـ در این ساختمان ـ زندگی میکند چه احتیاجات واقعی و اصیل دارد! دیدیم که همیشه از این ساختمان صحبت میکند که مدرنتر از ساختمان پیش است و کاملتر از ساختمان پیش است ـ و درست هم هست ـ اما اگر بپرسیم آن کسی که اینجا میخواهد زندگی کند چه جور آدمی است؟ میگوید: به من مربوط نیست، به حکمت الهی قدیم مربوط است که در این بارهها صحبت میکردند، آن هم که به نتیجه نرسید پس هیچی وِلش کنیم! پس این تمدن را برای کی میسازیم!؟
قبل از اینکه تمدن بسازیم، قبل از اینکه روش علمی را تعیین کنیم، و قبل از اینکه، رسالتی برای علم یا فلسفه تعیین کنیم، قبلا باید همه نیروهایمان متمرکزِ این معنا بشود که انسان چه موجودی است و چه خصوصیاتی دارد و چه نیازهای اصیلی دارد و چه ابعادِ متنوعی دارد، و بعد بر اساس این شناخت، زندگیش را برنامه ریزی کنیم و بر اساس این شناخت، تمدن را بسازیم و بر اساس این شناخت، رسالت علم را تعیین کنیم.
مقصودم از این مقدمه این بود که، قبل از شناختن تمدن، قبل از بررسی فلسفهها، قبل از بررسی و قضاوت درباره ی هنر، قبل از قضاوت و بررسی درباره ی ادبیات، درباره ی زندگی، درباره ی حتی مذهب و حتی فلسفه، انسان باید شناخته بشود، مذهب، راهِ زندگی و نجات و کمال بشر است و پاسخ گفتن به عمیقترین و متعالیترین نیازهای انسان است، ولی برای تعریف مذهب قبلاً باید انسان را بشناسیم و اگر انسان را بشناسیم، میتوانیم بهترین مذهب را برایش انتخاب کنیم، و بفهمیم که از میان مذاهب کدام متناسبتر با چنین موجودی است دارای چنین نیازهایی.
نقل قول: علی، حقیقتی بر گونه اساطیر
دکتر علی شریعتی
در برابر غرب نباید چشم را بست و نباید به آن خیره شد. بلکه باید دید و درست دید. (علی شریعتی)